دوش گرفتم و بعد از پوشیدن تیشرت و شلوار مخملی رفتم زیر پتو. چشمامو بستم و فشار دادم بلکه خوابم ببره، اما این فکرهای سمج ولم نمیکنن. چیکار کنم؟ چیکار؟! اسم طاها رو گوشیم چشمک میزد… چه خوب! سعی کردم پرانرژی جواب بدم.
– سلام!
– سلام دلارا خانوم… خوبی؟
– ممنون، با خانواده خوش میگذره؟
– آره شکر، تو چطور؟
رسیدیم به بخش اصلی!
– خب؟
– میدونم خیلی دیر دنبال #صیغه_یابی_تبریز افتادم، ولی باید یه چیزی بگم… سه روز دیگه عروسیمه!
چشمام گرد شد…
– عروسییییییی؟ جدی میگی؟
– آره دختر! الانم اومدم که دعوتت کنم!
– وای طاها خیلی خوشحال شدم… حتماً میام. ممنونم آبجی کوچیکه.
– قابلی نداشت؛ به خاله سلام برسون.
– حتماً، شب بخیر.
دوباره دراز کشیدم. با کلی فکر تلخ و شیرین خوابم برد. با حس حضور کسی بیدار شدم… و چشم تو چشم یه جفت چشمای سبز عسلی شدم.
– صبحت بخیر عزیز دل #صیغه_تبریز
لبخند زدم و از تخت بلند شدم.
– صبح شما هم بخیر #صیغه_تبریز_تلگرام جون.
– مثل مادرت میخوابی…
لبخند کمرنگی زدم.
– چال گونت، موج موهات، خندههات… با لادن مو نمیزنه.
اشک تو چشمام جمع شد، پیشونیشو بوسیدم.
– نبینم ناراحت شی #صیغه_تبریز. گلایل دخترم، منو بخشیدی؟
– این چه حرفیه… من درکتون میکنم.
– خیلی اذیت شدی؟
لبمو گاز گرفتم و بغضم رو قورت دادم.
– نه، #صیغه_تبریز…
با آرامش موهامو بوسید و رفت. منم رفتم دست و صورتمو شستم.
وقتی وارد هال شدم، دیدم که #صیغه_تبریز_اینستاگرام میز صبحونه رو چیده. رو به روش نشستم.
– دو تا مسئله هست که میخوام بگم.
– بگو دخترم.
– اول اینکه سه روز دیگه عروسی طاهاست، تو مشهد. منم دعوت شدم.
– حتماً برو عزیزم، هر چی باشه مدیون اون و مادرشی.
لبخند زدم.
– خب، مورد دوم… با مارال، ماهان، سلما، سولماز و نامزدشون قرار گذاشتیم دو روز مونده به تحویل سال بریم شمال. یعنی سال تحویل اینجا نیستیم.
چیزی نگفت، فقط نگام کرد و بعد خندید:
– باشه باشه، ولی من، آدینه و #صیغه_تبریز_همسریابی هم میایم و فرداش برمیگردیم!
لبخندمو پررنگتر کردم.
– خیلی هم خوب! راستی… ماشینو خریدی؟
– آره، النودو گرفتم.
– مبارک باشه #صیغه_تبریز!
با خنده گفت:
– حالا راستشو بگو، واسه النود خوشحال شدی یا واسه اینکه سمند مال خودت شد؟!
– وای نه بابا، تو رو خداااا…
بلند خندید:
– قربون بابا گفتنت بشه #صیغه_تبریز!
از جاش بلند شد:
– حالا بدو وسایلو جمع کن تا آدینه و #صیغه_تبریز_همسریابی نیومدن، بریم یه دوری بزنیم.
– چشم!
ظرفا رو شستم و آماده شدم، بعد سوار ماشین جدید #صیغه_تبریز_اینستاگرام شدیم.
حرکت کردیم. نگفت کجا میریم.
کل مسیر #صیغه_تبریز_تلگرام داشت آهنگای قدیمیشو پلی میکرد. منم کمکم خوابم گرفت.
– آهنگ دیگهای جز اینا ندارین؟
خندید:
– چیه، مثل گیسو از اینا خوشت نمیاد؟
– نه، فقط یکم…
– نه #صیغه_تبریز_اینستاگرام جون، همیناس که هست!
آهنگ “امشب دل من هوس رُطب کرده” از شماعیزاده پلی شد. زدم رو پیشونیم. نیمنگاهی بهش انداختم. با حس قشنگی داشت زمزمه میکرد.
بعد از یه مسیر حدود یک ساعته، رفتیم تو دل طبیعت.
– اینجا بود که مادرتو دیدم…
کلی از فضا و طبیعت لذت بردم. بعد از ظهر هم رفتیم دنبال آدینه خانم و برگشتیم خونه. شب، خانم فلسفی #صیغه_یابی_تبریز زد و گفت که زودتر برم مشهد پیشش. برام بلیت هواپیما هم گرفت.

– عه خواهرجون! یعنی چی؟ یعنی من نیام شمال؟
– #صیغه_تبریز_همسریابی جان! خواهرم!
– تو که میدونی سنت به جمع ما نمیخوره.
نگاش کردم. نه… قانع نشد.
همون لحظه سرگیجه اومد سراغم. یاد عملم بعد عید افتادم.
– مگه من #صیغه_در_تبریز زنده میمونم که بخوام خواهر کوچولومو دست به سر کنم؟
نفسمو آهمانند بیرون دادم.
– ببین گلایل، اگه انقدر از اومدنم ناراحت میشی، من نمیام عزیزم.
– نه نه نه، میای عزیزم… میای!
اونم ذوقزده شد، گونمو بوسید و رفت تو هال.
منم چند دست لباس ریختم تو ساک و روی تخت دراز کشیدم…
دیدگاهتان را بنویسید