بهترین سایت دوستیابی در تبریز که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه، به سختی آب دهانش رو قورت داد و گفت: شما!
به وضوح از دست بهترین سایت دوستیابی در تبریز عصبی شده بود.
با لحنی پر از خشم گفت: شما همه چیزشو ازش گرفتید… با کلافگی آهی کشید و با اضطراب پرسید: توروخدا بگو ببینم #مشاهده_نظرات_دوستیابی_تبریز کجاست؟ حالش خوبه؟ آره… یعنی ظاهراً خوبه! ولی این حرفهای بیسروته بهترین سایت دوستیابی در تبریز دیوونهش کرده بود.
با بیقراری فریاد زد: #مشاهده_نظرات_دوستیابی_تبریز تو دیوونهم کردی!
با عصبانیت ادامه داد: درست بگو ببینم، نظرات دوستیابی تبریز کجاست؟ الان باید سر جلسه امتحانش باشه چون کمتر از دو ساعت دیگه امتحانش شروع میشه… اون دانشگاست. اما با خشم گفت: اما چی؟ به جای جلسه امتحان، الان توی دفتر حراسته، چون بخاطر #نظرات_دوستیابی_تبریز با شما بهش شک کردن و بردنش حراست. منظورت چیه؟
چند تا از بچهها شما رو باهم دیدن… من خیلی اصرار کردم راستشو بگه اما اون لجبازتر از این حرفاست. بغضش رو فرو داد و با نگرانی ادامه داد: دکتر، خیلی میترسم اخراجش کنن… چرا زودتر بهم نگفتی؟
نظرات دوستیابی تبریز اجازه نداد… میگفت: شما نمیخواید سوژه دانشگاه بشید. یه نفس عمیق کشید و زیر لب زمزمه کرد: وای از دست این #مشاهده_نظرات_دوستیابی_تبریز که دیوونهم کرده!
چند ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد: خیلی خوب، من تو راهم، سعی میکنم سریع برسم. تو برو پیشش و کمکش کن آروم بمونه.
– چشم دکتر.
– خانم ایزدی؟
– بله؟
– اگه من دیر کردم، کاری کن که #نظرات_دوستیابی_تبریز واقعیت رو بگه… نذار بیشتر اذیت بشه. اون تو این موقعیتها خیلی تودار و احمق میشه… همه چی رو میریزه تو خودش.
دکتر: اون لجبازتر از این حرفاست که بذاره کسی تو زندگیش دخالت کنه.
– متأسفانه درسته…
آهی کشید و گفت: اشکال نداره، اگه لازم شد به رئیس دانشگاه زنگ میزنم. فعلاً تو برو پیشش…
قلبش پر از غمی بود که منشأش رو نمیدونست. نگاهش رو به سرامیک کف اتاق دوخته بود و بیقرار برای رای نهایی کمیته لحظهشماری میکرد. اضطراب از حرکاتش پیداست… لحظات کند میگذشتند.
در دل حاضر بود هرچیزی جز هدفش رو فدا کنه، اما وقتی یادش میافتاد که شماره دوست پسر تبریز با سردی گفته بود که اصلاً نمیشناسدش، تصمیم گرفت سکوت کنه و واقعیت رو پنهان نگه داره. میدونست این زخما تاوان عشق یهطرفهش به شماره دوست پسر تبریز بود… و باید تحملش میکرد. آرمین بارها گفته بود نمیخواد سوژه دانشگاه بشه، پس اون هم باید به خواستهش احترام میذاشت.
نگاهی به یاسمین، ستایش و تارا انداخت که روبروش نشسته بودن و با خصومت نگاهش میکردن. دلش برای یاسمین میسوخت که ناخواسته تو سرنوشتش گرفتار شده بود.
با ورود آقای نظرات وبلاگ دوستیابی تهران، رئیس حراست دانشگاه، هر چهار نفر به احترامش از جا بلند شدند.
اون اتاقک سرد براش مثل قفس شده بود… سوالات تکراری… و اون از تکرار متنفر بود. تصمیم داشت تا آخر ساکت بمونه.
آقای نظرات وبلاگ دوستیابی تهران نگاهی به پرونده زیر دستش انداخت و گفت:
– خانم ستوده، توضیحی برای صحبتهای این خانمها دارید؟
آقای بهترین سایت دوستیابی در تبریز عصبانی شد
نگاهش پر از اندوه و بیپناهی بود. با نفس عمیق گفت:
– هیچ توضیحی ندارم، جناب #نظرات_وبلاگ_دوستیابی_تهران!
– پس یعنی تأیید میکنید که با دکتر مشایخ رابطه پنهانی دارید؟
– نمیخوام در این مورد حرفی بزنم!
آقای بهترین سایت دوستیابی در تبریز که عصبانی شده بود، گفت:
– خانم ستوده، دارم ازتون سوال میپرسم و شما موظفید جواب قانعکننده بدید!
اون سعی کرد بغضش رو قورت بده ولی نتونست… با صدایی لرزان گفت:
– اگه بگم هیچ رابطهای با دکتر مشایخ ندارم، باور میکنید؟
آقای مشاهده نظرات دوستیابی تبریز با لحنی دلسوز گفت:
– ببینید خانم ستوده… پروندهتون رو خوندم. شما جزو دانشجویان خوب دانشگاه بودید، هیچ سابقهای نداشتید. اما حالا این خانمها میگن شما از خونه دکتر مشایخ خارج شدید و شب دوباره برگشتید. لطفاً یه دلیل منطقی بیارید.
لحظهای فکر کرد… اما دلیلی نداشت. اگه دلیلی داشت که اینهمه معلق نمیموند…
با نگاه به #مشاهده_نظرات_دوستیابی_تبریز و با لجبازی گفت:
– من توضیحی ندارم برای رد حرف دوستام.

آقای مشاهده نظرات دوستیابی تبریز با کلافگی نفسش را بیرون داد:
– خانم ستوده، این لجبازی ممکنه به ضررتون تموم بشه.
– میدونم… ولی بازم حرفی ندارم.
سرش رو پایین انداخت.
– خیلی خب… حالا که خودتون اصرار به پایان این بحث دارید، من هم پرونده رو با تأیید گفتههای این خانمها میبندم.
دیدگاهتان را بنویسید