شرایط عضویت در صیغه ارومیه چیست؟

«لباست رو عوض کن، تا فروشگاه‌ها تعطیل نشده با هم بریم و اون لباس دلخواه و مد روزی که می‌خوای رو پیدا کنیم.»

آرمین که مثل همیشه سریع ذهنش را خوانده بود، با عصبانیت و اخم گفت:
«این لباس هم مثل توئه، چون خودت هم ازش خوشت نمیاد.»

برو بیرون، #صیغه_ارومیه

با ناراحتی گفت: «باید این لباس رو بدم به ساغر؟ این مشکل توئه که با این سن و سال هنوز نمی‌تونی لباسی انتخاب کنی که برازنده شخصیتت باشه!»

سپس با لحنی جدی ادامه داد:
«اما اگه این لباس رو انقدر دوست داری که بخوای با نگاهی پرحسرت، منو شرمنده کنی، می‌تونی فقط وقتی تنها هستی توی خونه بپوشیش!»

او با خشم فریاد زد: «لباس پوشیدن من وقتی تنهام به تو ربطی نداره!»
و با کلافگی ادامه داد: «از اتاقم برو بیرون! #صیغه_ارومیه»

لباس‌ها روی تخت پخش بودند. او گفت:
«باشه میرم… ولی خواهش می‌کنم یه لباس درست بپوش که حوصله دعوای جدید ندارم.»

در حال خروج، به یاد نکته‌ای افتاد و گفت:
«راستی، یکم از آرایشت هم کم کن!»

او با دندان‌های به هم‌فشرده جواب داد:
«گفتم برو بیرون! #صیغه_ارومیه»

لبخند شیرینی زد و گفت:
«کم نکردی؟ اشکال نداره. توی ماشین دستمال هست.»
و سپس از اتاق خارج شد.

بلوز حریر سفید با چین‌های گیپور و شلوار مشکی با کفش سفید گیپور انتخاب نهایی‌اش بود.
به خاطر هماهنگی رنگ‌ها، مجبور شد آرایشش را تغییر بدهد و دوباره از نو آرایش کند.
در فضای #صیغه_یابی_ارومیه، احساس آرامش خاصی داشت.

با خودش فکر کرد:
«اگر با #کانال_صیغه_ارومیه مخالفت نمی‌کرد، الان باید چه خاکی به سرم می‌ریختم؟»

لبخند رضایت‌آمیزی زد، کیف و پانچویش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.

در مسیر مراسم #صیغه_در_ارومیه

وقتی به سالن جشن رسیدند و قصد پیاده شدن داشتند، گفت:
«بهتر نبود جدا می‌اومدیم؟»

پاسخ داد:
«بودن با من اینقدر ناراحتت می‌کنه؟»

او با دلخوری گفت:
«نمی‌فهمم چرا همیشه منفی بافی می‌کنی…»

#صیغه_ارومیه_تلگرام آهی کشید و سکوت کرد.
او گفت:
«چندتا از بچه‌های کلاس هم امشب دعوت دارن. ممکنه ما رو با هم ببینن.»

پاسخ داد:
«نگران نباش، توی این تاریکی کسی نمی‌فهمه. موقع برگشت، هر وقت زنگ زدم بیا بیرون، سعی می‌کنم زودتر از بقیه بلند شم.»

در حین پیاده شدن، دوباره گفت:
«دلیل این‌که اجازه دادم بیای، فقط بخاطر خودت و دوستت بود. پس کاری نکن که از تصمیمم پشیمون بشم.»

او برگشت و با صداقت گفت:
«خیلی شکاکی… نمی‌فهمم چرا. اما من به خودم مطمئنم و تا وقتی بهت تعهد دارم، هیچ کاری نمی‌کنم که باعث شرمندگیت بشه.»

در مراسم، پس از تبریک به مادر عروس، به سمت عروس رفت و گونه‌اش را بوسید.
در گوشش زمزمه کرد:
«نیشتو ببند، همه فهمیدن چقدر ذوق‌زده‌ای.»

با لودگی پاسخ داد:
«خب ذوق داره دیگه! بذار چشمشون دربیاد!»

با خنده ادامه داد:
«تو چرا اون لباس خوشگلی که برات انتخاب کرده بودم رو نپوشیدی؟»

او پوزخند زد و گفت:
«آقا یه دعوای مفصل راه انداخت… من که دیگه نمی‌دونم نظرش چیه!»

پایان مراسم #شماره_صیغه_ارومیه

مراسم نامزدی با خوشی به پایان رسید.
او که تمام شب شاد و خوشحال بود، با شنیدن صدای زنگ گوشی‌اش از خواب بیدار شد.

با صدایی خواب‌آلود جواب داد:
«بله؟ چی شده این موقع صبح؟»

#صیغه_در_ارومیه پرانرژی و سرحال گفت:
«خبر خوب دارم، نتونستم تا ظهر صبر کنم!»

پرسید:
«خیر باشه؟»

او ادامه داد:
«تو لابی ساختمونتونم، میام بالا بگم!»

متعجب گفت:
«اینجایی؟ خب بیا بالا…»

نگاهی به ساعت انداخت، از هشت گذشته بود.
با لباس خوابش که طرح عروسکی داشت از اتاق بیرون آمد، پله‌ها را پایین رفت و در را باز کرد.
#زن_صیغه_ارومیه با چهره‌ای شاد وارد شد…

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *