امشب قرار بود همه چیز ساده باشد. قرار بود فقط مهمانی دوستانهای باشد، اما از وقتی پایم را در خانه بزرگ نرگس گذاشتم، حس غریبی داشتم. جمع تازه گرم گرفته بود که آهسته از جمع فاصله گرفتم و به بهانه آوردن نوشیدنی از پذیرایی، وارد راهروی تاریک خانه شدم. دلم میلرزید، چون ذهنم چیزی بیشتر از یک مهمانی را دنبال میکرد. سؤال در ذهنم پیچیده بود: واقعاً باید به کدام #سایت_صیغه_موقت_تبریز اعتماد کنم؟
سرنخی از سایت موقت صیغه موقت تبریز
کورمال کورمال راهروی طولانی را پشت سر گذاشتم. چشمانم به نور کم عادت نداشت و مدام انتظار شنیدن صدای کسی را داشتم که مرا صدا بزند یا تعقیب کند. در یکی از اتاقها باز بود. بیصدا داخل شدم. حس کردم شاید اینجا سرنخی از #صیغه_موقت_تبریز پیدا کنم. قلبم بیوقفه میتپید و دستم روی قفل در میلرزید. داخل اتاق، شلوغ و پر از کاغذ و پوشه بود.
صدای هاله از دور شنیدم ، اما من فقط دنبال یک نشانه بودم. خسته از جستوجو، روی میز کنار تخت نشستم و مخفیانه در تلفن همراهم به دنبال #کانال_صیغه_موقت_تبریز گشتم. هیچ سرنخی پیدا نکردم. همه چیز اضطرابیتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم.
خواستم از اتاق بیرون بروم که کسی از انتهای راهرو فریاد زد: «کژال، اینجایی؟» سریع مخفی شدم. صدای پایش نزدیک و نزدیکتر میشد. میان پروندهها چشمم به یک نامه افتاد که گوشهاش با خودکاری آبی نوشته شده بود: #دفتر_صیغه_موقت_تبریز. حس کردم شاید باید این را با خودم ببرم. نامه را برداشتم؛ دستم هنوز میلرزید.

او وارد اتاق شد، اما تظاهر کردم که در حال صحبت تلفنی با #سایت_بهترین_صیغه_یابی هستم. بیتوجه به تردیدِ نگاهش، گفتم:
«باشه عزیزم، همین الان میام!»
نگاهش را به کیفم دوخت، اما من سریع تغییر موضع دادم و پرسیدم:
«تو این جا چی کار داری؟»
گفت: «دنبال تو میگشتم. نگران شدم چون مدت طولانی اینجا بودی.»
از خانه بیرون زدم. خیابان سرد و خلوت بود. پشت یک درخت، نفس عمیقی کشیدم و با استرس با #دفتر_صیغه_موقت_تبریز تماس گرفتم. چند بوق که خورد، کسی پاسخ داد:
«سلام کژال، کجایی؟ اتفاقی افتاده؟»
لحن صدایش آرامشی عجیب داشت که باعث شد برای لحظهای همه استرسها را فراموش کنم.
گفتم: «الان بیام توضیح میدم.»